کد مطلب:259359 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:152

شهادت پیشوای نور به روایت شیخ صدوق
ابن بابویه و دیگران این گونه روایت كرده اند: مردی از اهل قم گفت:

روزی در مجلس عبیدالله بن خاقان - كه از جانب خلفا والی اوقاف و صدقات بود - در قم حاضر شدم وی نهایت عداوت نسبت به اهل بیت علیهم السلام داشت. در مجلس او از احوال سادات علوی كه در سامرا بودند و از مذهب آنها، صلاح و فساد و قرب و منزلت آنها نزد خلیفه سخن به میان آمد.

احمد بن عبیدالله گفت: من در سامرا از سادات علوی كسی را ندیدم مانند حسن بن علی عسكری علیه السلام در علم و زهد، ورع و زهادت، وقار و مهابت، عفت و حیا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفا، امرا، سادات و سایر بنی هاشم برتر باشد او را بر پیران مقدم می داشتند و صغیر و كبیر ایشان بر او تعظیم می نمودند.

همچنین وزرا و امرا و سایر اهل لشكریان و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقیقه ای فرو نمی گذاشتند.

روزی در بالای سر پدر خود در دفترش ایستاده بودم، ناگاه دربانان و خدمتكاران دویدند و گفتند: ابن الرضا در خانه ایستاده است.

پدرم به صدای بلند گفت: به او رخصت دهید و او را به مجلس درآورید.

ناگاه دیدم مردی گندم گون، گشاده چشم، خوش قامت، نیكو روی و خوش بدن وارد شد. او در اول سن جوانی بود، در او مهابت و جلالتی عظیم مشاهده كردم.

هنگامی كه نظر پدرم بر او افتاد از جای بلند شد و به استقبال او شتافت. من هرگز ندیده بودم كه پدرم چنین كاری را نسبت به احدی از بنی هاشم یا امرای خلیفه یا فرزندان او بكند.

چون به نزدیك او رسید، دست در گردن او افكند و دست های او را بوسید و دست او را گرفت و در جای خود نشانید و به ادب در خدمت او نشست و با او سخن می گفت و از روی تعظیم او را به كنیت خطاب می نمود و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او می كرد، من از مشاهده ی این احوال تعجب می كردم.



[ صفحه 146]



ناگاه دربانان گفتند: موفق [1] - كه خلیفه آن زمان بود - می آید و قاعده چنان بود كه چون خلیفه به نزد پدرم می آمد، پیشتر حاجبان و یساولان و خدمتكاران مخصوص او می آمدند و از نزدیك پدرم تا در درگاه دو صف می ایستادند تا آن كه خلیفه می آمد و بیرون می رفت و با وجود استماع آمدن خلیفه باز پدرم رو به او داشت و با او سخن می گفت تا آن كه غلامان مخصوص او پیدا شدند.

پدرم گفت: فدای تو شوم! اكنون اگر خواهی برخیز و به غلامان خود دستور داد كه او را از پشت صف مردم ببرید كه نظر یساولان بر آن حضرت نیفتد، باز پدرم برخاست او را تعظیم كرد و میان پیشانیش را بوسید و او را روانه كرد و به استقبال خلیفه رفت.

از حاجبان و غلامان پدر خود پرسیدم: این مرد كه بود كه پدرم این قدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟

گفتند: او مردی است از اكابر عرب و حسن بن علی نام دارد و معروف است به ابن الرضا.

پس تعجب من زیاد شد و در تمام آن روز در فكر و تحیر بودم. چون شب پدرم به عادتی كه داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول دیدن كاغذها و عرایض مردم شد كه در روز به خلیفه عرض نماید، من نزد او نشستم.

پرسید: حاجتی داری؟

گفتم: بلی، اگر رخصت فرمایی سؤال كنم.

چون رخصت داد، گفتم: ای پدر! آن مردی كه امروز بامداد در تعظیم و اكرام او مبالغه را از حد گذرانیدی و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او می كردی كه بود؟

گفت: ای فرزند! این، امام رافضیان است.

پس ساعتی ساكت شد و گفت: ای فرزند! اگر خلافت از بنی عباس به بیرون رود



[ صفحه 147]



كسی از بنی هاشم به غیر آن مرد مستحق آن نیست. زیرا كه او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف به زهد و عبادت، فضل و علم، كمال و عفت نفس، شرافت نسب و علو حسب و سایر صفات كمالیه. اگر می دیدی پدر او را، مردی بود در نهایت شرف و جلالت و فضیلت و علم و فضل و كمال.

آن گاه كه این سخنان را از پدرم شنیدم، خشم من زیاده گردید و تفكر و تحیر من افزون شد. بعد از آن پیوسته از مردم تفحص احوال او می نمودم. پس وزرا و كتاب و امرا و سادات و علویان و سایر مردم جز تعریف و توصیف و فضل و جلالت و علم و بزرگواری او نشنیدم، همه او را بر بنی هاشم تفضیل و تقدیم می دادند و می گفتند كه او امام شیعیان است.

پس قدر و منزلت او در نظر من عظیم شد و رفعت و شأن او را دانستم، زیرا كه از دوست و دشمن به غیر نیكی او چیزی نشنیدم.

پس مردی از اهل مجلس از او سؤال كرد كه حال برادرش جعفر چگونه بود؟

گفت: جعفر كیست؟ كسی از حال او سؤال كند یا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند؟ جعفر مردی فاسق و فاجر و شراب خوار و بدكردار بود مانند او كسی در رسوایی و بی عقلی و بدكاری ندیده بودم.

آن گاه جعفر را مذمت بسیار كرد، باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت: به خدا سوگند! در هنگام وفات حسن بن علی حالتی بر خلیفه و دیگران عارض شد من گمان نداشتم كه در وفات هیچ كس چنین شود.

این واقعه چنان بود كه روزی برای پدرم خبر آوردند كه ابن الرضا رنجور شده، پدرم به سرعت به نزد خلیفه رفت و خبر را به او داد. خلیفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه كرد. یكی از ایشان نحریر خادم بود كه از محرمان خاص خلیفه بود. امر كرد ایشان را كه پیوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند و طبیبی را مقرر كرد كه هر بامداد و واپسین نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد.

بعد از دو روز برای پدرم خبر آوردند كه مرض آن حضرت سخت شده و ضعف



[ صفحه 148]



بر او مستولی گردیده است.

بامداد پدرم سوار بر مركب شد و نزد آن حضرت رفت و به اطبا دستور داد كه از خدمت آن حضرت دور نشوید و قاضی القضاة را طلبید و گفت: ده نفر از علمای مشهور را حاضر گردان كه پیوسته نزد آن حضرت باشند.

این ملاعین اینها را برای آن می كردند كه آن زهری كه به حضرتش داده بودند بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود از دنیا رفته است.

پیوسته آنان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آن كه بعد از گذشت چند روز از ماه ربیع الاول آن امام مظلوم از دار فانی به سرای باقی رحلت نمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهایی یافت.

هنگامی كه خبر وفات آن حضرت در شهر سامرا منتشر شد، قیامتی بر پا شد، از همه ی مردم صدای ناله و فغان و شیون بلند گردید. خلیفه لعین در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد. جمعی را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمایند و همه ی حجره ها را تفحص نمایند، شاید كه آن حضرت را بیابند و زنان قابله را فرستاد كه كنیزان آن حضرت را بازجویی كنند كه مبادا حملی در ایشان باشد.

یكی از زنان گفت: یكی از كنیزان حضرتش را احتمال حملی است.

خلیفه نحریر خادم را بر او موكل گردانید كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود.

بعد از آن متوجه تجهیز حضرتش شد، همه ی بازارها تعطیل شدند، صغیر و كبیر و وضیع و شریف خلایق در تشییع جنازه ی آن برگزیده ی خالق جمع آمدند. پدرم - كه وزیر خلیفه بود - با سایر وزرا و نویسندگان و اتباع خلیفه و بنی هاشم و علویان به تجهیز آن امام زمان حاضر شدند. در آن روز سامرا از كثرت ناله و شیون و گریه مردم مانند صحرای قیامت بود.

چون از غسل و كفن آن جناب فارغ شدند، خلیفه، ابوعیسی را فرستاد كه بر آن جناب نماز گزارد. چون جنازه ی آن جناب را برای نماز بر زمین گذاشتند، ابوعیسی به نزدیك جنازه ی شریف حضرت آمد و كفن را از روی مبارك آن حضرت دور كرد و



[ صفحه 149]



برای رفع تهمت خلیفه، علویان، هاشمیان، امرا، وزرا، نویسندگان، قضات، علما و سایر اشراف و اعیان را نزدیك طلبید و گفت: بیایید و ببینید این حسن بن علی فرزندزاده امام رضا علیه السلام است كه بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسی آسیبی به او نرسانیده است و در مدت مرض او اطبا، قضات، معتمدان و عدول حاضر بوده اند و بر احوال او مطلع گردیده اند و بر این معنی شهادت می دهند.

آن گاه پیش ایستاد و بر آن حضرت نماز خواند و بعد از نماز، حضرت را در كنار پدر بزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن، خلیفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد. زیرا كه شنیده بود كه فرزند حضرت بر عالم مستولی خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد كرد، هر چند تفحص كردند چیزی از آن حضرت نیافتند و آن كنیز را كه گمان حمل بر او برده بودند تا دو سال تفحص احوال او می كردند و اثری ظاهر نشد.

پس موافق مذهب اهل سنت میراث آن حضرت را میان مادر و جعفر - كه برادر آن جناب بود - قسمت كردند و مادرش دعوی كرد كه من وصی اویم و نزد قاضی به ثبوت رسانید. باز خلیفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس بر نمی داشت.

پس جعفر به نزد پدر من آمد و گفت: می خواهم منصب برادرم را به من تفویض نمایی، من تقبل می نمایم كه هر سال دویست هزار دینار طلا بدهم.

پدرم از استماع این سخن در خشم شد و گفت: ای احمق! منصب برادر تو منصبی نیست كه به مال و تقبل تو آن را گرفت و سال ها است كه خلفا شمشیر كشیده اند و مردم را می كشند و زجر می نمایند كه از اعتقاد امامت پدر و برادر تو برگردند و نتوانستند. اگر تو نزد شیعیان مرتبه ی امامت داری همه به سوی تو خواهند آمد و تو را احتیاج به خلیفه و دیگری نیست، و اگر نزد ایشان مرتبه نداری خلیفه و دیگری نمی توانند این مرتبه را برای تو تحصیل كنند.

پدرم با این سخن، خفت عقل و سفاهت و عدم دیانت او را دانست. دستور داد كه او را دیگر به مجلس راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نیافت تا پدرم از



[ صفحه 150]



دنیا رفت و هنوز خلیفه در جست وجوی آن جناب است كه بر آثار او مطلع نمی شود و دست بر او نمی یابد.

ابن بابویه به سند معتبر از ابوالادیان روایت كرده است:

ابوالادیان گوید: من خدمتكار حضرت امام حسن عسكری علیه السلام بودم، نامه های آن جناب را به شهرها می بردم، روزی آن حضرت در دوران همان بیماری كه در اثر آن به عالم بقا رحلت فرمود، مرا طلبید و نامه ای به مداین نوشت و فرمود:

بعد از پانزده روز باز داخل سامرا خواهی شد و صدای شیون از خانه من خواهی شنید و مرا در آن وقت غسل می دهند.

ابوالادیان گوید: ای سید! هرگاه این واقعه هایله رو دهد، امر امامت با كیست؟

فرمود: هر كه جواب نامه های مرا از تو طلب كند، او بعد از من امام است.

گفتم: علامتی دیگر بفرما.

فرمود: هر كه بر من نماز خواند، او جانشین من خواهد بود.

گفتم: علامتی دیگر بفرما.

فرمود: هر كه بگوید كه در همیان چه چیز است، او امام شما است.

ابوالادیان گوید: مهابت حضرت مانع شد كه بپرسم كه كدام همیان.

سپس من بیرون آمدم و نامه ها را به اهل مداین رسانیدم و جواب ها را گرفته، برگشتم. چنانچه حضرتش فرموده بود، بعد از پانزده روز داخل سامرا شدم و صدای نوحه و شیون از منزل منور آن امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه آمدم، جعفر را دیدم كه بر در خانه نشسته و شیعیان بر گرد او حلقه زده اند و او را تعزیت به وفات برادر و تهنیت به امامت خود می گویند.

من با خودم گفتم: اگر این امام است، امامت نوع دیگر شده است. این فاسق كی اهلیت امامت دارد؟ زیرا كه پیشتر او را می شناختم كه شراب می خورد، قمار می باخت و طنبور می نواخت.

پیش رفتم و تعزیت و تهنیت گفتم و هیچ سؤال از من نكرد، در این حال عقید خادم بیرون آمد و به جعفر خطاب كرد كه برادرت را كفن كرده اند بیا و بر او نماز بخوان.



[ صفحه 151]



جعفر برخاست و شیعیان با او همراه شدند، چون به صحن خانه رسیدیم، دیدیم كه حضرت امام حسن عسكری علیه السلام را كفن كرده بر روی نعش گذاشته اند. جعفر پیش ایستاد كه بر برادر اطهر خود نماز بخواند، چون خواست كه تكبیر گوید، كودكی گندم گون، پیچیده موی و گشاده دندانی مانند پاره ی ماه از اندرون خانه بیرون آمد و ردای جعفر را كشید و گفت:

ای عمو! كنار بایست كه من به نماز خواندن بر پدر خود از تو سزاوارترم.

جعفر كنار ایستاد و رنگش متغیر شد. آن كودك پیش ایستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز خواند و آن جناب را در كنار امام هادی علیه السلام دفن كرد و متوجه من شد و فرمود: ای بصری! جواب نامه را بده كه با توست.

من پاسخ نامه را تسلیم كردم و با خودم گفتم: دو نشان از آن نشانه ها كه حضرت امام حسن عسكری علیه السلام فرموده بود، ظاهر شد و یك علامت مانده است. بیرون آمدم حاجز وشا به جعفر گفت: برای آن كه حجت بر او تمام كند كه او امام نیست، گفت: آن كودك كی بود؟

جعفر گفت: و الله! من هرگز او را ندیده بودم و نمی شناختم.

در این حالت جماعتی از اهل قم آمدند و از احوال حضرت امام حسن عسكری علیه السلام پرسیدند.

چون دانستند كه وفات یافته است، پرسیدند: امامت با كیست؟

مردم اشاره به سوی جعفر كردند. آنان نزدیك رفتند و تعزیت و تهنیت دادند و گفتند: با ما نامه ها و اموالی است بگو كه نامه ها از چه جماعت است و مال ها چه مقدار است تا تسلیم نماییم.

جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غیب می خواهند.

در آن حال خادم از جانب حضرت صاحب الامر علیه السلام بیرون آمد و گفت: با شما نامه ی فلان شخص و فلان و فلان هست و همیانی هست كه در آن هزار اشرفی است و در آن میان، ده اشرفی است كه طلا را روكش كرده اند.

آن ها نامه ها و مال ها را تسلیم كردند و گفتند: هر كه تو را فرستاده است كه این



[ صفحه 152]



نامه ها و مال ها را بگیری، او امام زمان است و مراد امام حسن عسكری علیه السلام همین همیان بود.

جعفر نزد معتمد - كه خلیفه ی به ناحق آن زمان بود - رفت و این واقعه را نقل كرد. معتمد خدمتكاران خود را فرستاد كه صیقل كنیز حضرت امام حسن عسكری علیه السلام را گرفتند كه آن كودك را به ما نشان ده.

او انكار كرد و برای رفع مظنه ی آنان گفت: من از آن حضرت حملی دارم به این سبب او را به ابن ابی الشوارب قاضی سپردند كه چون فرزند متولد شود بكشند.

ناگاه در همان دوران عبدالله بن یحیی وزیر مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد و ایشان به حال خود درماندند و كنیز از خانه قاضی به خانه خود آمد.

هم چنین به سند معتبر از محمد بن حسین این گونه روایت كرده است:

حضرت امام حسن عسكری علیه السلام در روز جمعه هشتم ماه ربیع الاول سال 260 هجری به هنگام نماز بامداد به سرای باقی رحلت فرمود و در همان شب نامه های بسیار به دست مبارك خود به اهل مدینه نوشته بود.

در آن هنگام نزد حضرت فقط كنیز آن جناب - به نام صیقل و غلام آن جناب به نام عقید - حاضر بودند. آن كسی كه مردم بر او مطلع نبودند، حضرت صاحب الامر علیه السلام بود.

عقید گوید: در آن وقت حضرت امام حسن علیه السلام آبی طلبید كه با مصطكی جوشانیده بودند و خواست كه بیاشامد، چون حاضر كردیم فرمود: اول آبی بیاورید كه نماز بخوانم.

چون آب آوردیم، دستمالی در دامن خود گسترد، وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد. وقتی كاسه ی آب مصطكی را - كه جوشانیده بودند - گرفت بیاشامد، از غایت ضعف و شدت مرض دست مباركش می لرزید و كاسه بر دندان های شریفش می خورد. چون آب را آشامید و «صیقل» قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود.

شهادت آن حضرت به اتفاق اكثر محدثان و مورخان در هشتم ماه ربیع الاول



[ صفحه 153]



سال دویست و شصتم هجرت بود.

شیخ طوسی رحمه الله در كتاب «مصباح» ماه مذكور را نیز گفته است و اكثر علما گفته اند كه شهادت آن حضرت در روز جمعه بود. بعضی روز چهارشنبه و بعضی روز یك شنبه نیز گفته اند.

از عمر شریف آن حضرت بیست و نه سال گذشته بود، بعضی بیست و هشت نیز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزدیك به شش سال بود.

ابن بابویه و دیگران گفته اند: معتمد آن حضرت را با زهر شهید كرد.

در كتاب «عیون المعجزات» آمده است:

احمد ابن اسحاق گوید: روزی به خدمت امام حسن عسكری علیه السلام رفتم.

حضرت فرمود: حال شما و شك و ریب مردم در مورد امام بعد از من چگونه است؟

گفتم: ای فرزند رسول خدا! چون خبر ولادت سید ما و صاحب ما در قم به ما رسید صغیر و كبیر شیعیان قم به امامت آن جناب معتقد شدند.

حضرت فرمود: مگر نمی دانی كه هرگز زمین خالی از حجت خدا نخواهد بود؟



[ صفحه 157]




[1] موفق برادر خليفه و سپهسالار او بوده و خليفه در آن زمان المعتمد علي الله بود. رجوع شود به بحارالانوار: ج 50، ص 326.